"همراه ابراهیم راه می رفتیم.عصر یک روز تابستانی بود.رسیدیم جلوی یک کوچه.بچه ها داشتند بازی می کردند.

به محض عبور ما ،پسربچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم خورد به صورت ابراهیم.به طوریکه ابراهیم (با آن قدرت بدنی)، لحظه ای روی زمین نشست.صورتش سرخ سرخ شده بود.

خیلی عصبانی شده بودم . به سمت بچه ها نگاه کردم ؛همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.اما ابراهیم همینطور که نشسته بود ،دست کرد توی ساکش و پلاستیک گردو رو برداشت.داد زد : بچه ها کجا می رفتید؟ بیایید گردوها رو بردارید!!!

بعد پلاستیک رو گذاشت کنار دروازه و حرکت کردیم.

با تعجب پرسیدم: داش ابرام این چه کاری بود کردی؟

گفت : بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند ... بعد بحث قبلی رو ادامه داد و موضوع  رو عوض کرد.اما من می دونستم  که "انسان های بزرگ در زندگیشون اینگونه عمل می کنند.  "

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم/به نقل از دوست شهید

               

   "شهادت بال نمی خواهد حال میخواهد ،بال را پس از شهادت میدهند نه پیش ازآن..."