
یه روزی روزگاری ، دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود تو «فکه» یا «دوعیجی»
تو «فاو» یا «شلمچه»، تو «کرخه» یا تو «موسیان»
«مهران» یا «دهلران»، تو « تنگه حاجیان»
تو اون گلوله بارون ، کنار هم نشستن
دست توی دست هم ، با هم جناق شکستن
با هم قرار گذاشتن، قدر هم رو بدونن
برای دین بمیرن، برای دین بمونن
با هم قرار گذاشتن که توی زندگیشون
رفیق باشن و لیکن اگر یه روز یکیشون
پرید و از قفس رفت اون یکی کم نیاره
به پای این قرارداد، زندگیشو بذاره
سالها گذشت و اما بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد، هرگز بشه فراموش
یه روز یکی از اون دو، یه مهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی، مهر گرفت و گفت: “یاد “
روز دیگه اون یکی رفت و شقایقی چید
برد و داد به رفیقش ، صورت اونو بوسید
گل رو گرفت و گفتش: “بسیجی دست مریزاد “
قربون دستت داداش گل رو گرفت و گفت: “یاد “
عکسهای یادگاری ، جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ ، انگشتری و شونه
این می داد به اون یکی ، اون یکی به این می داد
ولی هر کی می گرفت ، می خندیدو می گفت: “یاد “
هی روزها و هفته ها از پی هم می گذشت
تا که یه روزی صدایی اینطور پیچید توی دشت
یکی نعره می کشید: “عراقیها اومدن
ماسکها تون بذارین که شیمیایی زدن “
زنده یاد «ابوالفضل سپهر»
"لطفا برای دیدن ادامه متن به ادامه مطلب مراجعه کنید"