روایتی از غربت گردان کمیل

نیروها، خسته و کوفته، پشت دژ لم می‌دهند. حاج «عباس کریمی»‌با بیسیم‌چی‌هایش دائما این طرف و آن طرف می‌روند. صدای سوت خمپاره، لحظه‌ای قطع نمی‌شود.

خبرگزاری فارس: روایتی از غربت گردان کمیل

خورشید، با پرتاب آخرین اشعه خود در آسمان ناپدید می‌شود، غروب دلگیری است. سکوت غم‌افزایی در سراسر خط جاری شده است. گه گاه شلیک خمپاره، سکوت را می‌شکند. دشمن، نورافکن‌هایش را به سمت خاکریز ما روشن می‌کند. صدای تانک‌های آنها از دور شنیده می‌شود.

یکی از بچه‌ها می‌گوید:

 

- دیگر کار ما تمام است. الان می‌آیند همه ما را جمع می‌کنند و می‌برند. کاش همان اول کار، با یکی از گردان‌ها می‌رفتیم عقب.

 

می‌گویم: «برادر! ناامید نباش. پشت سر ما هنوز نیرو هست.»

   *لطفا برای دیدن ادامه متن به ادامه مطلب بروید*

 

ادامه نوشته

سردار مجنون

http://www.warpic.ir/wp-content/uploads/shahid-7-copy.jpg

مسیح بلوچستان

 

     اگر امروز هر دیوانه و ابلهی دستش به این کشور دراز شود دستش راقطع میکنیم.

پوستر شهادت

اطلاعاتی که با عراقی‌ها غذا می‌خورد!

محمد حسن خلیفی نقل می‌کند: شهید شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافه‌اش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناسایی‌ها به راحتی وارد مقر عراقی‌ها شده، با آنها غذا می‌خورد و برمی‌گشت.

در عملیات «والفجر ۸» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشه‌ای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم می‌زد؛ ناگهان یکی از درجه‌داران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره می‌کرد، چیزهایی می‌گفت؛ آن درجه ‌دار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شده‌اش را نشان می‌داد.

                                     

یکی از بچه‌هایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه می‌گوید؛ درجه‌دار بعثی می‌گفت: «این عراقی است! اینجا چه کار می‌کند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمی‌کنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا می‌گویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاه‌شده‌اش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.

اخلاص

نحوه شهادت شهید ابراهیم هادی

ازهمان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس می رسید تا اینکه تماماً در جبهه بود.گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو .رزمنده هایی پرتوان ومخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.

ابراهیم در جنگ نمازش را فراموش نکرده بود، اخلاقش راهم.

از رفتارش با اسرا می گفتند که چگونه مراعات می کرد.چنان می شد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند ، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.

یکبار هم بچه های آموزش که نارنجک آموزشی ای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند ، بعد از چند لحظه شاهد صحنه ای بودند که به باورشان نمی آمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده  بود.این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.

با آن همه زحماتی که می کشید و جان فشانی هایی که می کرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود : ما فقط  با اسم یا زهرا(س) راهپیمایی می کنیم .از مدیونی اش به مردم که برای  جبهه همه چیز می فرستندهم گفته بود.

دوتا بچه بسیجی...

یه روزی روزگاری ، دو تا بچه بسیجی 

 نمی دونم کجا بود تو «فکه» یا «دوعیجی» 

 تو «فاو» یا «شلمچه»، تو «کرخه» یا تو «موسیان» 

 «مهران» یا «دهلران»، تو « تنگه حاجیان» 

 تو اون گلوله بارون ، کنار هم نشستن 

 دست توی دست هم ، با هم جناق شکستن 

 با هم قرار گذاشتن، قدر هم رو بدونن 

 برای دین بمیرن، برای دین بمونن 

 با هم قرار گذاشتن که توی زندگیشون

 رفیق باشن و لیکن اگر یه روز یکیشون 

 پرید و از قفس رفت اون یکی کم نیاره 

 به پای این قرارداد، زندگیشو بذاره 

 سالها گذشت و اما بسیجی های باهوش

 نمی ذاشتن که اون عهد، هرگز بشه فراموش 

 یه روز یکی از اون دو، یه مهر به اون یکی داد 

 اون یکی با زرنگی، مهر گرفت و گفت: “یاد “ 

 روز دیگه اون یکی رفت و شقایقی چید

 برد و داد به رفیقش ، صورت اونو بوسید 

 گل رو گرفت و گفتش: “بسیجی دست مریزاد “ 

 قربون دستت داداش گل رو گرفت و گفت: “یاد “ 

 عکسهای یادگاری ، جورابهای مردونه 

 سربندهای رنگارنگ ، انگشتری و شونه 

 این می داد به اون یکی ، اون یکی به این می داد
 

 ولی هر کی می گرفت ، می خندیدو می گفت: “یاد “ 

 هی روزها و هفته ها از پی هم می گذشت

 تا که یه روزی صدایی اینطور پیچید توی دشت 

 یکی نعره می کشید: “عراقیها اومدن 

 ماسکها تون بذارین که شیمیایی زدن “ 

          

 زنده یاد «ابوالفضل سپهر»
 
"لطفا برای دیدن ادامه متن به ادامه مطلب مراجعه کنید"
ادامه نوشته

مردانگی و اخلاق

 

عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.

ابراهیم سریع به سمت درب خانه آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پراز ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور را بلند کرد و گفت: سوار شو!

همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.

کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کردو فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.

ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.

صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند.

ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.

یکی دیگه از رفتارهای عجیب ابراهیم این بود که داشتیم با موتور می رفتیم که موتور سواری جلوی ما پیچید وبا اینکه مقصر بود ،هو کرد و بی احترامی .من دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی ای که داره پائین بیاید و جوابش را بدهد.ولی ابراهیم با آن لبخندی که به لب داشت در جواب عمل او گفت: سلام. خسته نباشید.

موتور سوار عصبانی یکدفعه جاخورد ...

        

نقاشی پهلوان

حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم وبرای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم.اما بعداز انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم وخیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.همون  زمانی که این عکس رو کشیدم ، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد . یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم.

سید نقاش چهره ابراهیم: پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.

یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید.

خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایند.  برای دیدن حقایق به زندگی قاصدک های خوش خبری مراجعه کنیم که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من وتو در این سوی جاده شدند
.


                         

دانلود فیلم سینمایی آژانس شیشه ای

فیلم سینمایی آژانس شیشه ای

دانلود در ادامه مطلب... 

ادامه نوشته

سردار شهيد حاج عباس كريمي

 

خلاصه ای از زندگینامه شهید

روستاي قهرود از توابع شهرستان كاشان در سال 1336 پذيراي كودكي شد كه پدرش جهت سالم ماندن او به آستان با كرامت حضرت عباس نذر كرد و مادر، اسم او را عباس نهاد. او در محيط ساده و باصفاي روستا و جو مذهبي خانواده رشد كرد. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي در زادگاهش براي ادامه تحصيل راهي تهران شد. در آغاز سال سوم دبيرستان مجدداً به كاشان بازگشت و موفق به اخذ ديپلم در رشته نساجي گرديد. دوران سربازي خود را در پادگان عباس‌آباد كه در آن زمان فرماندهي حكومت نظامي تهران بود، گذراند.

عباس از طريق ارتباط با برخي دوستان روحاني مبارز، با پخش اعلاميه و نوارهاي سخنراني امام فعاليت خود عليه رژيم پهلوي را آغاز كرد و در همين دوران توسط ساواك دستگير و مورد شكنجه قرار گرفت. تا اينكه در پي فرمان امام خميني (ره) او نيز از پادگان گريخت و در جمع مردم به مبارزات خود ادامه داد. هنگام ورود امام در كميته استقبال، مسئوليت حفاظت و حراست از ايشان را به عهده گرفته در تصرف و خلع سلاح پادگان عباس‌آباد در 21 و 22 بهمن نقش مؤثري داشت.

با پيروزي انقلاب اسلامي در راه‌اندازي سپاه پاسداران كاشان پيشقدم شد و در اوايل سال 1358 به عضويت اين نهاد مقدس درآمد. در فاصله كوتاهي مأمور به حفاظت از بيت امام در قم گرديد و هنوز اين مأموريت به پايان نرسيده بود كه مسأله اغتشاش در ايرانشهر مطرح شد و در پي آن غائله كردستان او را با چهر ه واقعي جنگ آشنا كرد.

ادامه نوشته

میانمار

واي برما مسلمنان

مسلمان سوزی در میانمار


غرب در سکوت

رسانه ها در خواب

مسلمانان دنیا بی خبر

در میانمار اما ...

نوزادی در آتش

تجاوز به مادری

پدری زیر پای بودا

دختری آنسوتر می گرید در فراغ مادر

برادری می بیند خواهرش ....

سازمان ملل اما هنوز از حقوق بشر می گوید!

برای دیدن(۱۸+)عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه نوشته

یاد روز حافظ

          

بهترین جک‌های ترکی، لری، رشتی و….

                                          جک رشتی لری

یه روز ما همه با هم بودیم،ترک و رشتی و لر و اصفهانی،تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند…

یک روز یه ترکه…
اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

یه روز یه لره…
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد

یه روز یه قزوینی یه…
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد

یه روز ما همه با هم بودیم…، ترک و رشتی و لر و اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند… ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!!

و اینجوری شادیم
این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه آنقدر این ایمیل را بفرستیم و بخوانیم تا عادت های قجری در خندیدن به هموطن( آنکه در دیده ما جا دارد ) در ما بمیرد و با هم یکی باشیم مثل همیشه،مثل زمان های سختی و مثل زمان های جشن و افتخار

پوستر شهادت

"شفاعت فراموش نشود ای شهید"

پوستر فاتحان خیبر

     

حکم عدام

   

پوستر ظهور

در گمنامی مشترکیم!


ای شهید ... من و تو در گمنامی مشترکیم! تو پلاکت را گم کردی و من هویتم را! کمک کن تا هویتم را پیدا کنم . . .

شهید چیت سازان

 
 
چه زیبا گفت شهید چیت سازان که :

« کسی می تواند در شب عملیات از سیم خاردار دشمن رد شود که به سیم خاردار نفسش گیر نکرده باشد . »

خطر ! میدان مین نفس

من و تو كجای این میدان ایستاده ایم ؟؟!!

بر این نقطه گذارید انگشت...

بچه‌ها باز بر این نقطه گذارید انگشت...
عشق، پَر...

عاطفه، پَر...
هر که بسیجی‌تر، پَــــر...

قبور گمنام

آقا شما بیا ، تدارک اطعام با "بسیج"

پرچم زدن به گوشه هر بام با "بسیج"

گرچه پر است دام ، ز بعد ظهورتان

منحل نمودن خطر دام ، با "بسیج"

کرب و بلا مجال شما با سران کفر

یکسر نمودن خطر شام ، با "بسیج"

گرچه شهید راه تو عیسی بن مریم است

آقا...! قبور "قطعه گمنام" با "بسیج"

گفتم نرو،خندیدو رفت

    

      گفتم کجا؟گفتا به خون

                    گفتم چرا؟گفتا جنون 

                               گفتم چه وقت؟گفتا کنون

                                               گفتم نرو،خندیدو رفت

آموزش غیرت

حجابش را بنگر با اینکه سلاح در دست دارد...
با دهان چادرش را محکم گرفته که مبادا چادرش بیوفتد...
شاید با این کاردارد به من و تو غیرت آموزش می دهد...
اما حال......

شهید گمنام

مقتدر مظلوم:مرجع کد ابزار مذهبی (نوای آنلاین) و شهدا  

لاله ها اهسته اهسته در اين شب هاي تاريك و در اين سياهي هاي ناپيداي ترديد چون فانوس هايي سرخ و لغزنده چرخيدند و رقصيدند .


در پيچ و تاب هاي باد شبانگاهي درخشيدن گرفتند و بيابان هاي تاريك مصائب را در بركت يك هاله نوراني شفا دادند.


اري اري !اين لاله هاي خيره كننده سرخ شهداي گمنام شهر منند.

شوخی های داش ابرام

برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق   روال وسنت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهربرگزار میشد.ظهر هم برای میهمانان آفتابه لگن می آوردند. باشستن دستهای آنان  مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جوادبالای مجلس نشسته بودوابراهیم کنار اوبود. من هم آمدم وکنار ابراهیم نشستم.ابراهیم هادی وجواد دوستانی صمیمی ومثل دو برادر برای هم بودند.شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دونفر ازصاحبان عزا ظرف آب ولگن آوردند.اولین کسی که به سراغش می رفتند جواد بود.ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد.جوادبا تعجب وبلند پرسید:جدی میگی؟!
ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو!
بعد به طرف من برگشت. خیلی شدید وبدون صدا می خندید.گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند!
گفت: به جواد گفتم آفتابه رو که آوردن سرت رو قشنگ بشور رسمه
چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.جواد بعد از شستن دست سرش را زیر آب گرفت و.....
 جواد درحالی که آب از سر ورو یش می چکید با تعجب به اطراف نگاه میکرد.
گفتم:" چیکار می کنی جواد؟مگه اینجا حمامه!بعد چفیه ام را دادم سرش را خشک کند!

.................................................................................................................................. 

در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد ورضا گودینی پس از چند روز ماموریت از پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند.از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم.
جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم.دقایقی بعدماشین آنها آمد وایستاد.ابراهیم ورضا پیاده شدند.بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند وروبوسی میکردند.
یکی از بچه ها پرسید:آقا ابرام ،جوادکجاست؟ یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد.در حالی که بغض کرده بودگفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد.
یک نفر آنجا دراز کشیده بودوروی بدنش هم پتویی قرار داشت.سکوتی کل بچه هارا فراگرفته بود.
ابراهیم ادامه داد:جواد! جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد
چند نفر از بچه هابا
  گریه داد زدند: جواد، جواد! وبه سمت عقب ماشین رفتند!همینطور که بقیه هم گریه میکردند، یکدفعه جواد از خواب پرید!نشست وگفت: چی شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه میکرد.
بچه ها با چهره های اشک آلود وعصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند.اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان
!

زیبا تر از خون دادن...

شهادت در رکاب امام خمینی زیباست؛
اما دفاع از ولی فقیه حاضر از آنهم زیباتر است؛
خون دادن برای امام خمینی زیباست؛
اما خون دل خوردن برای امام خامنه ای از آن هم زیبا تر است...

     

              با ولایت زنده ام تا زنده ام رزمنده ام

این است تفاوت ما با امریکا

       

بازهم یاران حاج احمد متوسلیان به سوی بیت المقدس رهسپار شدند

                    بازهم یاران حاج احمد متوسلیان به سوی بیت المقدس رهسپار شدند

             

نصب تندیس حاج احمد متوسلیان در نقطه صفر مرزی لبنان و رژیم صهوینستی اسرائیل

این تندیس که در آن اشاره دست حاج احمد متوسلیان به سمت قدس شریف و بیت القدس است، نمادی از این مسئله است که سرزمین های اشغالی به دست رزمندگان مقاومت آزاد خواهند شد. این تندیس توسط دانشجویان و هنرمدان دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران طراحی و ساخته شده است و هیات بازسازی جنوب لبنان آن را در سی امین سالگرد ربوده شدن ۴ دیپلمات ایرانی آنرا نصب نمودند .

                        

                     یاران مهدی ظهور نزدیک است


طنز جبهه

              

داشتم تو جبهه مصاحبه میگرفتم بهش گفتم حرفی صحبتی داری بگو...                                          

 گفت:من از امت غیور ایران یه خواهش دارم اونم اینه که وقتی کمپوت میفرستید جبهه خواهشا کاغذ روشو نکنید!بهش گفتم بابا این چه جمله ایه؟قراره از تلویزیون نشون بدن یه جمله بهتر بگو برادر.....     

با همون لهجه شیرین اصفهونیش گفت:اخوی اخه نیمیدونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتادس!!