اسم شهید همت در ان دنیا

نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه رفته ام طبقه سوم..
دیده ام ابراهیم توی اتاق نشسته.
دور تا دور هم خانوم هایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.
گفتم: «برادر همت! شما اینجا چکار میکنید؟»
برگشت گفت: «برادر همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست
این را آن روز ها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی‌گفت. یا شانه خالی میکرد.
گفتم ابراهیم شهید شده خیالتان راحت باشد شما تعبیرتان را بکنید
نه خودم را معرفی کردم نه او را، نه موقعیت هردومان را
گفت: «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین(ع) به شهادت میرسند. مقامشان هم مثل زید است؛ فرمانده لشکر حضرت رسول(ص)»
همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روز ها، در مجنون، فرمانده لشکر۲۷ محمد رسول الله.

مجموعه کتاب "به مجنون گفتم زنده بمان" از انتشارات روایت فتح؛ "کتاب همت"
(خاطره از همسر شهید)

شهید همت


هربار که به منطقه می‌رفت، چهار پنج ماه طول می‌کشید تا دوباره سری به خانه بزند. هر دو سه هفته یک ‌بار هم تلفن می‌زد و حال و احوالمان را می‌پرسید. وقتی زنگ می‌زد، می‌پرسیدم: «نمی‌آیی شهرضا؟»

می‌گفت: «نه، فعلاً کار دارم؛انشاءالله چند روز دیگر می‌آیم.»
و این چند روز، گاهی شش ماه طول می‌کشید.
یک ‌بار که آمده بود شهرضا، گفتم: «بیا این‌جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگیت را سر و سامان بده.»
گفت: «ننه! حرف این چیزها را نزن. دنیا هیچ ارزشی ندارد
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌هایت را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟»
گفت: «ننه جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است
پرسیدم: «یعنی چه، خانه‌ات عقب ماشینت است.»
گفت: «جدی می‌گویم، اگر باور نمی‌کنی بیا ببین.»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک,دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر.
گفت: «این هم خانه. می‌بینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه این‌طوری که نمی‌شود.»
گفت: «دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه ‌دارها

               

                                   کجایند مردان بی ادعا ؟؟؟