تا یادمان می آید پای منبرهای حسینه ها، مساجد و هیئت ها وقتی روضه خوان برایمان از بی حرمتی هایی که به محضر عمه سادات شده بود می گفت، سرمان را پایین می انداختیم و از محضر لاهوتیش احساس شرم می کردیم که چرا باید تاریخ بین ما و کربلا فاصله بیندازد؟! چرا ما نبودیم در کربلا؟ سوز «یا لیتنا کُنّا مَعَکُم» بر دل هایمان داغی گذاشته است که «لا تَبرد ابَدا».

وقتی می شنیدیم هُرم آفتابِ ظهر عطش، با دل بچه های سیدالشهدا چه کرد، تمام هستی مان آتش می گرفت. هر بار که، سربسته، برایمان از روضه های نخواندنیِ غارتِ خیمه ها می گفت، از زنی که تک و تنها شده بود و باید یک تنه در میان یک لشکرِ نامحرم، سپاه حسین را قافله سالاری می کرد... از سه ساله ای که آتش گرفته بود دامنش و دادش را در غلغله ی هجوم و غارت، کسی نمی شنید...

همه، پای همین روضه ها گریه کردیم، سینه زدیم، زنجیر زدیم و بزرگ شدیم و جوان شدیم... حالا شهرمان پر شده است از عباس هایی که لحظه شماری می کنند تا باز بشیری بیاید و بشارت دهد که باز عاشوراست و کربلایی برپا شده...

تا انتقام همه نامردان تاریخ را یک جا از لشکر یزیدیان بگیریم. تا به حرمله های همه ی تاریخ، درسی بدهیم که تا قیام یوم الدین دیگر کسی جرأت نکند به حرم عمه ما چپ نگاه کند.

حالا قلبمان می سوزد وقتی می شنویم چند نفر از تفاله های حقیر سلفی، در اطراف حرم عمه سادات، پارس می کنند.

کاش این مزرهای جغرافیایی دست و پایمان را نبسته بود، تا پوزه ی نجس این سگ های کثیف را خورد می کردیم، تا دیگر کسی از حرامیان جرأت نکند اسم عمه ما را ببرد. کاش شرایط طوری رقم می خورد تا همه ی بغض های هزاران ساله ی روضه ها را بر سر یزدیان زمان خورد می کردیم و تا شعاع هزاران هزار کلیومتری، تا چشم کار می کرد، دورِ حرم عمه ی سادات را پر می کردیم از جوان ها و نوجوان هایی با لباس های خاکی، با پیشانی بندهای «کُلنّا عَباسُک یا زِینب».

آری خشم و غیض، از این سگ های صهیونیستی که در گلوی ما سنگینی می کند، دیر یا زود کار به دستشان خواهد داد؛ البته نه زیاد دیر!