دوشنبه شب بود و برای ماموریتی عازم غرب کشور بودم که پیامکی از همرزمان هادی بدستم رسید که ” هادی شهید شد!” دو سه روز پیش از آن بود که با هادی صحبت کرده بودم و در آستانه اذان مغرب دوشنبه بود که خبرش را برایم پیامک کرده بودند! باورم نشد! زنگ زدم و تایید خبر را گرفتم و اولین تصویری که جلوی چشمم آمد دخترک خردسال هادی بود که بارها مکالمه تلفنی هادی با او را شنیده بودم! پیش می آمد که چند روز در ماموریت بودیم و هادی امکان حضور در خانه را نداشت و در آن ایام مکالمه های هادی و دخترش شنیدنی بود! چنان ناز دخترش را می کشید و …!

حرف های دلم

ولی هادی جان اگر برای دفاع از حرم رفتی خیالت راحت دخترت را به اسیری نمی برند...

هادی جان خیالت راحت کسی به او سیلی نمیزند...

اخه شنیدم دخترت سه ساله بود...

یا رقیه بنت الحسین (ع)