زندگی نامه سردار شهید علی هاشمی
او جوانی انقلابی از محله محروم حصیر آباد اهواز بود که در کوچه پس کوچه های این شهر با حکومت فاسد شاه می جنگید . در سال ۱۳۵۷ ه ش چند بار دستگیر شد اما به طور معجزه آسایی از دست ساواک و نیروهای شهربانی خودش را نجات داد. یک جوان انقلابی، یک جوان مبارز یک جوانی که در صف ملّت ایران برای آزادی ایران مبارزه می کرد .پس از پیروزی انقلاب در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی (سابق)حصیر آباد و اهواز نقش موثری داشت.

" لطفا برای خواندن ادامه متن به ادامه مطلب مراجعه کنید"
با تشکیل سپاه پاسداران وارد سپاه شد و سپاه حمیدیه را تشکیل داد. تشکیل سپاه در ابتدای انقلاب خود، کاری انقلابی و سخت بود و کمتر از دفاع در برابر دشمن و مقابله با تجاوزات ضد انقلاب نبود چرا که سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی و با حفظ ارزش ها و فرهنگ مردمی و انقلابی کاری بسیار پیچیده و سخت بود .این کار را معمولآ افسران آموزش دیده وبا تجربه از کشورهای پیشرفته به عنوان مستشار سیاسی و یا نظامی در کشور های جهان سوم انجام می دهند .
وقتی کسی در شهری مثل حمیدیه مسئول تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می شود با انبوهی از سوالات مواجه است و نیاز به الگوهای فراوانی دارد که بر اساس آن الگوها سازمان سپاه را تشکیل دهد.
مثلآ منابع انسانی چگونه باید باشد، گزینش چگونه صورت پذیرد، استخدام چگونه باشد، تشخیص نیروی انقلابی از غیر انقلابی چگونه باشد، ساختار سازمان و روابط چگونه شکل بگیرد، آموزشها چگونه باشد؟ لذا یک فرمانده باید تمام این مسائل را به تنهایی حل کند چرا که از طرف مرکز سپاه هم الگویی نبود. در سال های 59-58 مرکزیت سپاه هم نوبنیاد بود و دستورالعمل ها به صورت کلی صادر می شد و گاهی سرکشی های ماهیانه ای صورت می گرفت.
کسی که مسئول سپاه می شد خودش با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری همه سوالات را می بایست پاسخ دهد.
و علی هاشمی به خوبی قبل از شروع جنگ، جوانان انقلابی حمیدیه را سامان داد و سپاه حمیدیه توانست پیش از شروع جنگ هم در برقراری امنیت نقش ارزنده ای داشته باشد . در مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیان اسلحه و مهمات موفق بود.
سردارمحسن رضایی فرمانده سپاه در دفاع مقدس می گوید:
"به محض شروع جنگ در یک مقطع ما نیاز پیدا کردیم که تیپ ها را شکل دهیم، عملیات فتح المبین را انجام دادیم و احساس کردیم که باید در بخش «طراح» و در «کرخه نور» در جبهه سوسنگرد عملیاتی انجام دهیم . علی هاشمی مسئول عملیات شد و عملیاتی را آنجا انجام دادند. وقتی این مقطع از نبرد را بررسی می کنیم، می بینیم که علی یکی از فرماندهانی است که مسئول تشکیل تیپ های جنگ می شود و تیپ 37 نور را شکل دادند. سپاه در آن زمان از یک نیروی کوچک به یک نیروی بسیار بزرگ و به صورت انفجاری توسعه پیدا کرد و راز توسعۀ سپاه در جنگ تشکیل تیپ ها بود.
تیپ 37 نور به فرماندهی شهید علی هاشمی در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر شرکت موثر داشت و با اینکه جبهه سختی در جنوب کرخه نور وجود داشت، علی و دوستانش که عمومآ از جوانان بومی خوزستان و حمیدیه و سوسنگرد بودند ماموریت خود را در قرارگاه قدس به خوبی انجام دادند و خط دشمن را شکستند و نقش موثری در آزادسازی خرمشهر به عهده گرفتند. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور تبدیل به سپاه سوسنگرد شد و بعدها از دل سپاه سوسنگرد، قرارگاه نصرت را درست کردیم که تحول اساسی در جنگ به وجود آورد.
تا اینکه بعد از عملیات رمضان متوجه شدیم که باید در طراحی عملیات تغییرات اساسی به وجود بیاوریم. اولین تغییر اینکه ما باید از تک های جبهه ای و رودررویی مستقیم با دشمن پرهیز می کردیم. در ابتدای سال سوم جنگ، ما به بن بست رسیدیم و هر جا حمله می کردیم شکست می خوردیم. یاید فکری می کردیم چون هر جا تک جبهه ای انجام می دادیم راه باز نمی شد.
در عملیات رمضان به نتیجه ای نرسیدیم، در والفجر مقدماتی هم به نتیجه نرسیدیم. باید جایی را برای عملیات انتخاب می کردیم که دشمن اعتقاد و باوری به عملیات ما در آن مکان نداشته باشد و اگر هم متوجه شد نتواند در مدت کوتاه وضعیت منطقه را تبدیل به تک جبهه ای بکند یعنی از یک حالت مطلوب وضعیت را به حالت نامطلوب تبدیل نکند. این سرزمین را در همان عملیات والفجر مقدماتی و انتهای عملیات رمضان پیدا کرده بودیم؛ منطقۀ هورالهویزه در جنوب و نقاطی در غرب.
نقطه اول، هورالهویزه با آبگرفتگی وسیع و باتلاقی با ابعاد تقریبی 100 کیلومتر در 40-30 کیلومتر، نیزارهایی را شامل می شد که مرز ایران و عراق از میان آنها می گذشت. و نقطۀ دیگر مناطق کوهستانی و ارتفاعات غرب کشور بود که البته منطقه غرب مناسب نبرد نیروهای ما بود اما باوراندان اینکه می شود در هویزه و نیزارها و باتلاق ها عملیات انجام داد برای دوستانی که در دشتهای خاکی به دشمن حمله کرده بودند و فرهنگ جنگ های زمینی را در خود رشد داده بودند کاری بسیار دشوار بود.
زمین، درب های خود را به روی ما بسته بود و ما مصصم بودیم که از باتلاق ها به دشمن حمله کنیم. همۀ نگاه ها به آسمان بلند شده بود. یادم می آید که من و شهید بزرگوار حسن باقری و شهید بقایی سوار بالگرد شدیم و در سپاه سوسنگرد پیاده شدیم.
البته من به بچه های اطلاعات گفته بودم که شناسایی هایی در جنوب جادۀ چزابه به العماره در منطقۀ هورالهویزه آغاز کنیم. منتها من دیدم به دلیل همان عدم باور دوستان این حرف را جدی نگرفتند. به طوری که من خودم و شهید حسن باقری و شهید علی هاشمی سوار قایق شدیم و به همان منطقه هورالهویزه (هورالعظیم) وارد شدیم و وارد منطقۀ آبهای العزیر شدیم و قصدم هم این بود که به دوستان ارادۀ خودمان را برسانیم و نشان دهیم که اینجا برای ما جدی است. چون در سپاه دوستانمان براساس اعتماد و اقناع شدن کار می کردند و سلسله مراتب نظامی در بین ما معنا نداشت.
شهید باقری و شهید هاشمی مرتب در قایق به من می گفتند که شما فرماندۀ سپاه هستید نباید وارد آبهای عراق شوید و اگر شما اسیر شوید چطور خواهد شد و از این گونه حرفها. و من گفتم تا جایی که ممکن است باید به جلو برویم. آنها مرتب به من می گفتند که نباید در آبهای عراق می آمدید و اصلاً آیا شما از امام اجازه گرفته اید؟ به دوستان ثابت شد که مسئله جدی است اما به هر صورت نتوانستیم از هور در عملیات والفجر مقدماتی استفاده کنیم.
بعد از والفجر مقدماتی در جنوب غربی شهر هویزه و نزدیکی آبگرفتگی ها قرارگاهی را زدیم که با محوریت آقای علی هاشمی بود. قرارگاه سرّی نصرت، فرماندهی می خواست که هم بینش عملیاتی داشته باشد و هم بینش اطلاعاتی و این فرمانده علی هاشمی بود. من مرتب برای کسب گزارش به قرارگاه نصرت می رفتم اما هیچ کس از فرماندهان ما از این قرارگاه مخفی، اطلاعاتی نداشت.
حدود 8 - 7 ماه بعد از تاسیس قرارگاه نصرت من در ملاقاتی خدمت حضرت امام (ره) عرض کردم که ما داریم کار مخفیانه انجام می دهیم و حضرتعالی برای ما دعا بفرمائید. 9 ماه بعد تازه به اولین نفرات بعد از خودم یعنی برادرانم آقای شمخانی، آقای رشید و آقای صفوی گفتم و 10 ماه بعد به مسئولین اصلی کشور اطلاع دادیم که منطقه ای را برای عملیات آماده کرده ایم. سرّ نگه دار چنین راز بزرگی در جنگ، آقای علی هاشمی و جوانان غیرتمند و وفادار دشت آزادگان بودند.
این چنین مسئله مهم و بکلی سری را با آقای علی هاشمی داشتیم و در واقع پیچیده ترین طرح و پیچیده ترین قرارگاه و پر رمزترین و رازترین قرارگاه جنگ قرارگاه نصرت بود. هیچ قرارگاهی در جنگ چنین راز و رمزی نداشت. دوستان و برادران قرارگاه نصرت کاملآ مورد اعتماد بودند و جالب است بدانید که اکثر این دوستان از برادران عرب ما در استان خوزستان بودند، شهید علی هاشمی، آقای عباس هواشمی، آقای علی ناصری، و البته شهید حمید رمضانی که ایشان اهوازی بودند. اکثرآ از برادران عرب خوزستان بودند و نشان دادند که محرم ترین و سر نگه دار ترین افراد نظام در طول هشت سال دفاع مقدس بودند. نیروهای بومی دشت آزادگان حق بزرگی بر گردن دفاع مقدس دارند.
سپاه از توانایی های بومی مردم، در شناسایی ها استفاده می کرد. ساختن چنین سازمانی با چنین شیوه های نبردی متکی به انسان هایی خلاق و سازمان دهنده است که آقای علی هاشمی بخشی از ساخت سازمان سپاه و دستیابی به نوع نبردهای سپاه را بر عهده داشت. شهید حسن باقری، آقای غلامعلی رشید، شهید احمد متوسلیان، شهیدان محمد ابراهیم همت، حسین خرازی، مهدی باکری، احمد کاظمی، مهدی زین الدین، اسماعیل دقایقی و مجید بقایی اینها نیروهای موسس بودند و تنها مدیریت نمی کردند. در تاسیس نوع نبرد و خلق تاکتیک ها و ابتکارات رزم و همچنین در مسئلۀ سازماندهی ابتکاری و رزمی و نظامی نقش موثری داشتند.
برادران قرارگاه نصرت سوار بلم ها می شدند و چهل، پنجاه کیلومتر را در آبهای عراق می رفتند و کنار دجله نیروهای شناسایی را پیاده می کردند. حتی آبراه های دجله را متر می کردند که اگر قرار شد نیروها از جایی از دجله عبور کنند، عرض دجله را در نظر بگیرند. اتوبان بغداد - بصره را فیلم برداری می کردند و اطلاعات تهیه می کردند.
آنقدر علی هاشمی و دوستانش بر هور مسلط شده بودند که یک هفته قبل از عملیات خیبر تصمیم گرفتیم همه فرماندهان جنگ را با لباس مبدل عربی و دشداشه و چفیه سوار بلم ها کنیم و فرستادیمشان به کنار دجله تا آنها به زمینی که قرار بود بسیجی ها چند روز بعد عملیات بکنند، دست بزنند و اوضاع را بررسی کنند. کافی بود یکی از فرماندهان لشکر اسیر می شد.
آقای مرتضی قربانی، آقای محمد باقر قالیباف، شهید احمد کاظمی، شهید حسین خرازی، شهید مهدی باکری، شهید محمد ابراهیم همت همۀ اینها سوار بلم ها می شدند و لباس عربی به تن می کردند و با هدایت علی هاشمی و برادران قرارگاه نصرت از این دریای عظیم هور عبور می کردند و از صبح تا شب کنار دجله می نشستند و یادداشت برداری می کردند، خط حد تعیین می کردند که گردان به گردان نیروها در کجا قرار بگیرند. حتی شهید باکری و شهید کاظمی را در جزیره پیاده کردند در حالی که دشمن در جزایر مستقر بود. این مهارت های اطلاعاتی آقای علی هاشمی و دوستانش فوق العاده بالا بود. و مسئلۀ ساده ای نبود؛ مسئلۀ بسیار بزرگی بود.
علی در ایده های عملیاتی که به دست آورده بود و در نحوۀ سازماندهی بسیجیان خیلی نقش موثری داشتند. شاید هیچ عملیاتی به اندازۀ عملیات خیبر و بدر اینقدر محرمانه نبود، ما برای شکستن بن بست در جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل دادیم و ثمرۀ آن تلاش ها فتح جزایر خیبر و نا امن شدن جادۀ شمال به جنوب عراق بود که تا پایان جنگ از تقریباً برای عراقی ها از خاصیت افتاد و همچنین تجربۀ هور باعث فتح فاو و عملیات پیروز مندانه کربلای 5 شد. ما هم در فاو و هم حمله به پنج ضلعی و شلمچه از تجربه هور و قرارگاه نصرت استفاده کردیم. آقای علی هاشمی در بکارگیری نیروهای بومی تخصص فوق العاده ای داشت یعنی از نیروهای بومی توانسته بود عناصر اطلاعاتی زبردستی را آموزش دهد.
یکبار من و علی و دوستانش چند روز مانده به عملیات خیبر سوار قایق شدیم و کیلومترها رفتیم تا نزدیک جزیرۀ شمالی؛ به طوری که سیل بندهای جزیرۀ شمالی را می دیدیم و قدم زدن نیروهای عراقی را هم من شخصآ دیدم. آنچنان این نیروهای بومی که آقای علی هاشمی سازماندهی کرده بود ما را به خوبی به منطقه بردند و برگرداندند و بعد هم از لو رفتن عملیات جلوگیری کردند که فکر نمی کنم در هیچ ارتشی چنین مهارتی برای فرماندهان آنها حاصل شده باشد.
بعد از عملیات فاو، شهید علی هاشمی را فرمانده سپاه ششم کشور کردیم. که هم سپاه و هم بسیج خوزستان زیر نظرش بود و هم لشکر 5 نصر و چند تیپ دیگر. از گوشه کوشک تا چزابه که حدود 200 کیلومتر می شد، خط پدافندی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) بود و در واقع علی هاشمی در این میدان از سطح یک فرمانده لشکر به سطح یک فرمانده سپاه که چندین لشکر زیر نظرش است ارتقاء پیدا کرد.
در اردیبهشت، خرداد و تیر سال 67 13وضع جبهه عوض شد. چون عراق وضعیت جدیدی پیدا کرد و تمام دنیا پشت سر عراق قرار گرفتند تا جنگ را پایان دهند. همچنین مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیر متعارف از طرف دنیا به عراق داده شده بود و به عراق اجازه دادند از خط قرمز عبور کند، به کشتی ها حمله کردند، و به هواپیمای مسافربری حمله کنند. همه محدودیت ها را در جنگ از روی صدام برداشتند لذا دشمن به فاو حمله کرد و به جزایر حمله کرد و در حمله به جزایر آقای علی هاشمی که مسئول آن منطقه بود و دفاع از جزایر را بر عهده داشت تا آخرین فشنگ و تا آخرین نفس مقاومت سختی انجام داد.
این نبرد کاملآ نابرابر بود. دشمن به 300 - 200 متری قرارگاه نصرت رسیده بود. تا آن نقطه مقاومت کرد که اگر عقب نمی آمدند به دست دشمن می افتادند و به آنها گفتم که نباید اسیر شوید و سریع منطقه را تخلیه کنید، اما عراق آمد با بالگرد پشت سر آنها نیرو پیاده کرد و آنها در حال آمدن به عقب با نیروهای عراقی مواجه شدند.
بر اثر استقامت شدید علی هاشمی و قرارگاه نصرت تعداد نیروهای باقیمانده حدود 15 نفر شده بود در مقابل چند لشکر تا دندان مسلح بعث. از آن 15 نفر حدود 9 نفر از طریق اختفاء در نیزارها به ایران آمدند و 2 نفر اسیر شدند و 4 نفر هم مفقود شدند. علی هاشمی جزو این عده بود که بعدها ما مطمئن شدیم که علی هاشمی شهید شده است و به لقاء الهی پیوسته است اما نحوۀ شهادت او در پردۀ ابهام است.
زندگی شهید علی هاشمی و مجاهدت و مبارزات ایشان در مقابل عراق یکی از بهترین الگوها برای اتحاد ملی است چون نژاد عراقی ها عرب بود و بیشترین مقاومت در مرزهای خوزستان هم از برادران عرب ما بود و اعراب خوزستان ثابت کردند که ایرانی هستند و به ایران وفادار هستند و نمونه بارز اتحاد ملی را ما در قرارگاه نصرت و تلاشهای فراوان شهید علی هاشمی می بینیم. علی هاشمی را می توان به عنوان نماد اتحاد ملی معرفی کرد.
علی هاشمی و قرارگاه نصرت بهترین الگو برای اتحاد ملی هستند. یعنی برادری که از نژاد عرب بود اما در مقابل اعراب متجاوز بعثی و وابسته به استکبار، ایستاد و مقاومت کرد و با تمام وجود از سرزمینش و از وطنش و از ملتش دفاع کرد و با اینکه از سرّی ترین راز و رمز عملیات های جنگ تحمیلی در اختیارش بود، آن ها را در دل خود حفظ کرد و با کمال صداقت و اخلاص در تحقق دفاع مقدس از جان خود گذشت و بالاخره جان خود را تقدیم ملت ایران و کیان اسلام نمود.
منبع: ماهنامه تخصصی راست قامتان شماره دوم، تیر و مرداد 1386
خاطرات
مادر شهید :
قبل از انقلاب شهید هاشمی در مسجد فعالیت می کرد، یک بار هم در حال فعالیتهای ضد طاغوتی در مسجد دستگیر شد که پس از مدتی آزاد شد، وقتی به خانه بازگشت، آن قدر او را شکنجه داده بودند که کاملا ساقهایش سیاه و کبود بود و از شدت درد به خود می پیچید؛ ولی با این وجود از فعالیت خود در مسجد دست نکشید و روز به روز بیشتر تلاش می کرد تا به انقلاب اسلامی خدمت کند و بعد از انقلاب هم مرتب در برنامه های انقلابی شرکت می کرد تا اینکه یک روز گفت: می خواهم به سپاه حمیدیه بروم، هم برای اینکه دوران خدمت سربازی ام را بگذرانم و هم به سپاه ملحق شوم. مادر شهید با بغضی عمیق گفت: “رفت” و پس از مکثی کوتاه می گوید: هر چند وقت یکبار می آمد، من خیلی نگران بودم ولی او همیشه مرا در آغوش می گرفت و می بوسید و سعی می کرد مرا از نگرانی در بیاورد، ابتدای جنگ بود و ما در منطقه حصیرآباد زندگی می کردیم. یک روز آمد و گفت: مادر برای امشب شام مفصلی درست کن و تمام خواهران و برادرانم را دعوت کن، می خواهم همه دور هم باشیم. آن شب بیش از همیشه با من نشست و مدام مرا می بوسید. نگاهش طور دیگری بود، انگار به او الهام شده بود که می خواهد برای همیشه از بین ما برود. به اینجا که می رسد، خطوط چهره مادرانه و غمگینش سکوتی را به ما و مجلس تحمیل می کند.
خواهرشهید:
علی در تاریخ 10/6/1340 در منطقه عامری شهرستان اهواز به دنیا آمد و در سال 1367 به اسارت گرفته شد که مفقودیت وی در همان سال در 4 تیر اعلام شد و در سال 1382 در فروردین ماه از سپاه تهران درجه شهادت وی اعطا شد. شما از حاج علی چه خاطراتی دارید؟ - حاج علی پاره تن من بود. ما برادر و خواهر، خیلی به هم وابسته بودیم و ارتباط تنگاتنگی داشتیم. او قبل از جنگ دیپلم گرفت و در همان زمان در دانشگاه علوم پزشکی موفق به درجه قبولی شد ولی از ورود به دانشگاه انصراف داد و به جبهه رفت. وی به عنوان پاسدار به سپاه حمیدیه رفت، ولی به وصیت سردار علی نظر آقایی فرمانده سابق سپاه حمیدیه که قرار شد پس از شهادت وی حاج علی جانشین او شود، به این سمت منصوب شد. ایشان فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان بود. حاج علی از هر نظر زبانزد خاص و عام بود. برای مادر فرزندی رشید، برای خواهرانش برادری کریم، برای فرزندانش پدری عظیم و برای مردم ایرانش فرماندهی قوی و جسور بود. حاج علی چند شب قبل از مفقودیت خود عکسش را به عکاسی برده و به تعداد خواهرانش چاپ و قاب گرفته و هر شب به خانه یکی از خواهران می رفته و یکی از قاب عکسها را به عنوان یادگاری به آنها می داد و در آخر خواهر حاج علی با چشمانی اشک آلود گفت: ما به داشتن چنین برادری افتخار می کنیم و آرزو می کنیم که همیشه روحش شاد باشد و از ما راضی.
همسر شهید :
سمیه اهوازیان متولد 1340 هستم. در سال 1362 با سردار ازدواج کردم و ضمنا من و سردار حاج علی با هم دختر و پسرخاله بودیم. یک پسر به نام حسین و یک دختر به نام زینب یادگار آن زندگی الهی است.
شما چند سال با حاج علی زندگی مشترک داشتید؟-
دقیقا 5 سال با حاج علی زندگی کردم.
در مورد اخلاق حاج علی کمی برای ما توضیح دهید؟
از اخلاق شهید گفتن مقاله کاملی می طلبد. اما چیزی که در او بسیار متمایز بود، تبسمی بود که هنگام آمدن به خانه هدیه همیشگی او بود. او همیشه مهربان، فداکار، متین، صبور و با خدا بود؛ و زبان من قاصر است از بیان محبتها و فداکاری های او.
خاطره ای از حاج علی برای ما بگویید؟ -
وقتی شهید به خانه می آمد و زنگ خانه را می زد بچه ها از نوع زنگ زدن وی متوجه می شدند که پدرشان آمده و هر دو با هم می دویدند تا دررا باز کنند، اما حسین که زرنگ تر بود زودتر در را باز می کرد و زینب ناراحت می شد و گوشه ای می نشست، وقتی علی دلیلش را پرسید و متوجه موضوع شد، از آن وقت، هر بار این اتفاق تکرار می شد، شهید بر می گشت و از حیاط بیرون می رفت و می گفت زینب باید در را باز کند و او با این کار زینب را بی نهایت شاد می کرد.
زینب هاشمی فرزند شهید:
من که آن زمان تنها یک تا سه سال بیشتر نداشتم، فقط صحنه های مبهمی در ذهنم وجود دارد. یادم می آید پدر از بیرون که می آمد من و حسین را به بستنی فروشی نزدیک خانه مان می برد و برایمان بستنی میوه ای می خرید . پدر یک ماسک شیمیایی داشت که همیشه او را به صورتش می زد و با ما بازی می کرد. من و حسین تا به حال با امید زندگی کردیم و تا آخر به امید برگشت پدر زندگی خواهیم کرد چون پدر در دل ما زنده است.
خبر شهادت پدر، آن هم بعد از 18 سال انتظار برای شما چگونه بود با وجود امیدی که شما برای بازگشت وی داشتید؟
این خبر شوک عجیبی بود برای من و حسین. ما تا به آن روز به امید بازگشت پدر زندگی کرده بودیم و اینکه روزی فرا می رسد که او می آید و ما را در آغوش خود می گیرد و دیگر هیچ وقت مار ا ترک نمی کند ولی به یکباره امید ما به ناامیدی مبدل شد و دلمان شکست.
سردار کاظمینی :
امروز علی هاشمی در بین ما نیست ولی درس مقاومت، فداکاری ، ایثار، از خودگذشتگی، صلابت، تقوی و ایمان را به ما آموخت. او به ما آموخت چگونه باید باشیم و برای محافظت از انقلاب و نظام چه باید بکنیم؟.
خدا را شاکرم که مردم منطقه در همه مراسم تجلیل از شهدا و سردارانشان در استان خوزستان بینظیر عمل کردهاند. امیدوارم این فرهنگ با برگزاری چنین مراسمی به نسل سوم انقلاب که علی هاشمی و بیخوابیهایش، سختیها و مشکلات آن دوران، ایستادگی در برابر دشمنی که میآمد تا اهواز را بگیرد، شکستن محاصره سوسنگرد و عملیات خیبر و بدر را ندیدهاند انتقال یابد تا نسل سوم با اینها آشنا شود و بداند انقلاب اسلامی چه عزیزان بزرگ و سرداران رشیدی را تقدیم کرده است.
انتظار مادر علی هاشمی از روز مفقود شدن تا الان ادامه دارد، ولی این انتظار به ما میگوید علی را فراموش نکنید و به یاد داشته باشید علی در این مجالس هست. علی به ما میگوید پیچ و خم و مشکلات زندگی، سختیها، تهدیدات و حضور دشمن در منطقه، نباید ما را به بیراهه ببرد، بلکه باید مقاومتر شویم. باید بدانیم که آن روزها با دست خالی و امکانات کمی که وجود داشت عزیزانمان افتخارات بزرگی را آفریدند. امیدواریم امروز نیز با اتحاد و همبستگیمان این را شاهد باشیم.
فرهنگ ایثار ، فداکاری و از خودگذشتگی سرداران دفاع مقدس را به نسل سوم انتقال داده و در جامعه نیز شاهد آن باشیم.
سردار علی ناصری :
سردار سرلشکر شهید حاج علی هاشمی که در اواخر جنگ در سال تیرماه 68 در حمله عراق به جزایر مجنون مفقود شده و به شهادت رسیدند، مکرر میگفتند که سعی کنید در جنگ سستی نکنید، قدر ایام جنگ را بدانید. یک روز جنگ تمام میشود و شما حسرت روزهای جنگ را خواهید خورد. الان چندین سال از جنگ میگذرد. حقیقتاً، نه اینکه خود جنگ چیز خوبی باشد. جنگ، فراقها و خرابیها و هدر دادن اموال مردم و دولت، خلاصه خیلی از چیزها... جانبازی و قطع عضو و شهادتها و ویرانیها به دنبال دارد. خب اینها با طبیعت انسان سازگاری ندارد و بشر دوست ندارد که اینطور باشد. ولی از آنجا که در مکتب و دین ما، بحث دفاع مطرح است و دفاع واجب و عزتبخش است و به هر صورت مردمی که میخواهند مستقل و عزیز باشند و خدا دوستشان داشته باشد در موقع دفاع باید حضور داشته و از همه چیزشان بگذرند. این رابطهای است که جنگ با مسائل دینی ما دارد. انسان در سختیها بیشتر به طرف خدا میآید. هرچه بیشتر به طرف خدا میآید و خداییتر میشود، در رابطهها، اخلاقش و رفتارش تأثیر میگذارد. در هر صورت اینها چیزهایی است که وقتی زمان میگذرد آدم حسرتشان را میخورد. ما حقیقتاً حسرت آن ایام جنگ را میخوریم. احساس میکنم روزهای جنگ یک نسیم بهشتی بود. به خاطر اینکه رابطهها خالصانه بود، رابطه با خدا بود، انس با قرآن، انس با خدا، انس با اهل بیت و اصلاً انس با گمنامی بود. از این بابت که از لحاظ معنوی و آن بچههایی که آن موقع با ما همدم بودند ما باهاشان همدم بودیم حسرتشان را میخورم؛ بهخصوص که من الان در کردستان هستم و از آن مناطق جنگی گذر میکنم اگر تنها باشم گریه میکنم. ولی از اینکه خاتمه این جنگ باعث شد یک سرافرازی برای مملکتان به ارمغان بیاورد و بعد از آن هم الحمدلله کشور دوران بازسازی را دارد میگذراند. مردم ما حتی مردمی که اصلاً صبغه دینی ندارند به ایرانی بودنشان افتخار میکنند عرق ملی دارند ایران را دوست دارند. اگر آن فراز تاریخی جنگ را برایشان بگوییم آنها هم افتخار و احساس غرور میکنند و میگویند واقعاً ما قبول داریم که ایرانیها و جوانهای ایرانی در آن دوران خوب عمل کردند.
چرا کسانی که در دوره جنگ بودند، آنقدر خوب بودند، آنهمه همدیگر را دوست داشتند و آنقدر همدلی بینشان وجود داشت ولی الان این شائبه پیش آمده که دیگر آن صداقتها نیست. دیگر آن لذتی که آدمها از همدلی و همدمی با هم میبردند وجود ندارد. فکر میکنید علتش چیست؟ آیا فقط موضوع جنگ بود که اینها را اینجور با همدیگر پیوسته کرده بود و آیا الان کشور ما در موضعی حساستر از دوره جنگ نیست؟ آن دوران دورانی بود که ما از مرزهای سرزمینمان دفاع میکردیم و الان از فرهنگ سرزمینمان داریم دفاع میکنیم. چه چیزی باعث میشود که الان آن پیوستگی را بین مردم و جوانانمان احساس نکنیم؟
علتهای مختلفی دارد. اول اینکه عمری از انقلاب نگذشته بود و شور انقلابی هنوز در مردم حاکمه بود. مردم علاقهمند بودند که آرمانهای انقلابشان بیشتر تحقق پیدا کند. علت دوم به نظر من نفس گرم امام بود. خیلی مهم بود. من در جنگ بودم، محیط اسارت را هم پنج سال تجربه کردم. من با اطمینان خدمتتان بگویم این از بابت وجود نفس الهی، خلوص و تاثیرگذاری امام روی تک تک دلهای این جوانها و این مردم ایران بود. امام حتی روی دشمن هم تاثیرگذار بودند و دشمن را هم منقلب میکردند. من خاطراتی دارم که انشاءالله در قالب کتابی یک هفته دیگر منتشر خواهد شد به نام «پنهان زیر باران». سعی کردم از دوران اول زندگیم تا اول جنگ بعد از اسارت تا زمان آزادیم را نقل کنم. در خاطراتم شواهدی را ذکر کردهام که چگونه امام حتی روی دشمن هم تاثیرگذار بودند. اگر عمر تمام بچهها هم در کنج زندان طی میشد نسبت به حقانیت امام هیچوقت تردید به خودشان راه نمیدادند و این عدم تردید خیلی باعث قوت قلب بود. کسی که نسبت به امامش تردید ندارد چه زمانی که جنگ بگوید و چه زمانی که صلح بگوید چه زمانی که بگوید بروید جلو و چه زمانی که بگوید توقف کنید، برایش فرقی ندارد و اطاعت میکند. خلاصه اینکه مردم و جوانهای ما میدیدند که امام و نظام اسلامی در یک مظلومیت به سر میبرد و خود این مظلومیت نظام، مظلومیت امام، جمعشدن همه علیه امام و ... هم عامل دیگری بود. حس وطنپرستی ایرانیها نیز عامل دیگری بود. اینهایی که تاریخ را مطالعه میکنند میگویند که ایرانیها در خاکشان سخت میجنگند و تاریخ هم این را ثابت کرده است. دشمن آمده بود در خاک ما و با احساسات و غرور یک ملت بازی شده بود. دیگر یک تهرانی، یک خوزستانی و... وقتی که میفهمد دشمن خرمشهر یا چند استانش را به اشغال درآورده احساس غیرت میکند. این هم عاملی دیگری است.
امروز خیلیها خودشان دنبال مسئولیت میروند، آن موقع مسئولیت دنبال بچهها بود. افرادی بودند که التماسشان میکردیم «بیا مسئولیت بگیر» مسئولیت نمیگرفتند. خیلیها الان دنبال این هستند که مشهور بشوند. خیلیها آن موقع دنبال این بودند که گمنام بمانند. چرا؟ به خاطر اینکه خلوص نیت داشتند. اعتقاد داشتند که خداوند کوچکترین عمل هر انسانی را ثبت و ضبط میکند. وقتی که انسان به این مرحله برسد دیگر لزومی ندارد آنقدر برای خودش تبلیغات بکند و واسطه بفرستد. به هر صورت آن موقع این عوامل بود و حقیقتاً خود فراموش شده بود و خدا جایگزین شده بود. خدا یعنی مظهر زیبایی، مظهر خوبی، مظهر صفا، صمیمیت و محبت. وقتی که خود کمرنگ شد و خدا پررنگ شد قطعاً رابطهها هم رابطههای الهی میشود. صمیمی میشود. دیگر یک ترک، یک آذری، یک بلوچستانی، مشهدی، کرمانی همه و همه اصلاً به همدیگر بگویند: «آقا! من خواهر خوبی دارم میخواهم او را به ازدواج شما درآورم.» در جبهه بچهها آنقدر به همدیگر اعتماد داشتند که فامیل شدند و با همدیگر وصلت پیدا کردند.
شما در آن مقاومت سی و چند روزه خرمشهر در خوزستان حضور داشتید؟
من دیپلم خودم را خردادماه 59 در یکی از دبیرستانهای اهواز گرفتم. بعد گفتند باید بروی سه ماه دورههای کارآموزی در بانک ببینی. چون داشتم استخدام بانک میشدم. سه ماه کارآموزیم درست 31 شهریور تمام شد قرار شد استخدام بانک بشوم یا بروم حوزه علمیه. به هر صورت اینطوری مردد بودم که جنگ شروع شد. یک ماه آمدیم در بسیج محلهمان و بعد از یک ماه هم رفتیم در سپاه پذیرش شدیم. در سپاه اهواز یک دوره 15 روزه دیدیم. اولین روزی که اعزام شدیم به جبهه 15/8/59 بود البته چند روز قبلش هم رفتیم طرف جبهه فارسیات و دوبار اعزام شدیم ولی بعد از اینکه عضو سپاه شدم در 15/8/59 رفتیم سوسنگرد. یک شب در سوسنگرد بودیم فردا برگشتیم حمیدیه و دیگر در حمیدیه ماندگار شدم و کارم را در حمیدیه از روز 16/8/59 در کارهای شناسایی و اطلاعات عملیات شروع کردم و دیگر در این جبهه بودم و در خرمشهر نبودم.
ما که آمدیم حمیدیه، آنجا تحت تأثیر شخصیت سردار شهید حاج علی هاشمی بودیم. از ما سنش کمتر بود. متولد 1340 بود، ولی بسیار سیرت پاکی داشت. خیلی زیبا و تمیز و باوقار بود. وقتی با ایشان آشنا شدم و حرکات و شور و نشاط ایشان را دیدم پی به عظمت امام خمینی(ره) بردم. حقیقتاً گفتم عجیب است که امام چنین جوانهایی را با سن و سال کم اینجا گرد آورده است. و آنجا حقیقتاً اصحاب امام حسین علیهالسلام و اصحاب پیغمبر صلیالله علیه و آله و سلم و اصحاب حضرت علی علیهالسلام در جنگ برایم بیشتر مجسم شد.
فکر کنم اوایل زمستان بود ما چندبار رفتیم ماموریت شناسایی. در یکی از ماموریتها در منطقه دوکوهه بچههایی از جنگهای نامنظم شهید چمران مستقر بودند. خدا رحمتش کند. آنجا مسیر رودخانه را بسته بودند و آب باز کرده بودند برای اینکه جلوی دشمن را بگیرند. با قایق میرفتیم پیش بچههای چمران در روستای عباس زاده. ما سوار شدیم. یکی از بچههای حمیدیه خیلی کم سن و سال بود، 15-14 سالش بود. خیلی هم شجاع بود به نام عبدالرضا عبدی که در یک ماموریت برونمرزی در یکی از هتلهای بغداد دستگیر شد. بعد از اسارت با ما بود. از بچههای بسیار جسور بود و ماموریتهای سختی را انجام می داد.
متاسفانه لو رفت و در هتل بغداد دستگیر شد. در ماموریتهای برونمرزی در خاک عراق سال 65 ما به اتفاق ایشان با هم بودیم. صبح که با تویوتا عازم ماموریت شدیم (تازه تویوتا داده بودند به سپاه) من خیلی دلم گرفته بود. به راننده گفتم: نوار داری؟ گفت بله. گفتم نوار چی داری؟ گفت که نوار روضه دارم. روضه کربلایی مقتل امام حسین که خیلی در عراق خوانده شده خیلی هم جذاب است. گفتم من دلم امروز گرفته است برایم نوار مقتل بگذار. ما در راه بودیم و گریه میکردیم. به هر صورت ما رفتیم در روستای عباسزاده سوار قایق شدیم، آمدیم کوهه. رفتیم که دیدهبانی بکنیم با دوربین مواضع دشمن را ببنیم. داشتیم نگاه میکردیم. لحظاتی گذشت. من سن و سالی نداشتم. متولد 39 هستم. فکر کنم کمتر از 20 سال داشتم. دیدیم که خاکی بلند شد. تانکی شلیک کرد. تانک عراقی ما را دیده بود. بچههای چمران یک مقداری بیاحتیاطی کردند. ما دیگر گفتیم بیایم پایین. وقتی آمدیم پایین تانک دومی شلیک کرد. یک لحظه دیدم روی هوا هستم. یک متر و نیم روی هوا پرت شدیم از موج انفجار. یک ترکش بزرگ در ران پای راستم اصابت کرد. خلاصه گرد و خاک شد. افتادم. دیدم که چیز داغی وارد بدنم شد. چند متری را راه رفتیم. بعد از بس که خون رفت بیحال شدیم. ما را بلند کردند با برانکارد بردند به یکی از بیمارستانهای اهواز. یک روز آنجا بودیم بعد ما را منتقل کردند بیمارستان حضرت فاطمه زهرای تهران. تهران که منتقل کردند من افتخار کردم که برای این ملت دارم میجنگم. دیدم که این مردم تهران زن و مرد ملاقات میآمدند. وقتی فهمیدند من مجروح جنگیام قبل از اینکه سراغ بیمارشان بروند سراغ من میآمدند. ابراز محبت میکردند. گل میدادند و شیرینی میآوردند. خیلی احساس غرور میکردم. گفتم واقعاً ملت، ملت خوبیاند. در هر صورت ما چند روز آنجا بستری بودیم که یادم هست خانم کروبی هم آمده بود آنجا. بعد روز آخری ما خواستیم بیاییم پول و لباس بهمان داد.
در کنار اینها هر روز میآمدند آمپول به ما میزدند. وقتی غذا را میآوردند آمپول میزدند. دو تا آمپول پنیسیلین میزدند. من هم حقیقتاً از آمپول میترسیدم. یکی از پرستارها گفت: بابا تو رزمنده هستی آقای ناصری شما چرا؟ گفتم والله من از این آمپول بیشتر از توپ و تانک میترسم!
آمدیم اهواز و بعد حمیدیه. اینجا بود که علی هاشمی با من روبرو شد. بیشتر با هم صحبت کردیم. گفت که «آقای ناصری! این زخمی شدن یک تلنگر و هشداری است به شما. یکی اینکه یا هنوز آمادگی شهادت نداری یا اینکه خداوند میخواهد مسئولیتهای دشوارتری را به شما واگذار کند یا این آمادگی است و سعی کن قدر بدانی.» جمله برایم خیلی زیبا بود و هرگز فراموش نشد.
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 16:10 توسط گمنام
|
پهلوانی شجاع٬مداحی دلسوخته٬معلمی فداکار٬کشتی گیری قهرمان٬رفیقی دلسوز٬فرماندهی پر تلاش٬استاد تهذیب نفس٬وانسانی عاشق خدا٬...