برا انجام کاري از خونه رفت بيرون.
 
وقتي برگشت ديدم کاپشن نداره و پاهاش برهنه ست.
با نگراني دويدم سمتش و پرسيدم:اتفاقي برات افتاده؟
 
گفت: نه پدر جان!
 
 داشتم بر مي گشتم يه جوون رو ديدم،مي خواست بره سربازي لباس و کفش مناسب نداشت،
 
کفش و کاپشنم رو بهش دادم... 
 
خاطره اي از زندگي شهيد علي اکبر درگزيني